«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ‏:

 هنگامى که بشارت دهنده آمد، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند ناگهان بینا شد، گفت آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى‏ دانید؟!»

برادران حضرت یوسف در سفر سوم به مصر، بعد از شناختن او و پی بردن به اشتباه خود، مورد عفو و بخشش حضرت قرار گرفتند اما به یاد غم و اندوه دیگرى که بر دلشان سنگینى مى‏ کرد، افتادند و آن این بود که پدر بر اثر فراق فرزندانش نابینا شده و ادامه این حالت، رنجى است جانکاه براى همه خانواده، به علاوه دلیل و شاهد مستمرى است بر جنایت آنها، یوسف براى حل این مشکل بزرگ نیز چنین گفت: «این پیراهن مرا ببرید و بر صورت پدرم بیفکنید تا بینا شود و سپس با تمام خانواده به سوى من بیایید»

سر انجام لطف خدا کار خود را کرد! فرزندان یعقوب در حالى که از خوشحالى در پوست خود نمى‏ گنجیدند، پیراهن یوسف را با خود برداشته، همراه قافله از مصر حرکت کردند «هنگامى که کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد، پدرشان (یعقوب) گفت: من بوى یوسف را احساس مى‏ کنم، اگر مرا به نادانى و کم عقلى نسبت ندهید» اما گمان نمى‏ کنم شما این سخنان را باور کنید، اطرافیان یعقوب که قاعدتا نوه‏ ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با کمال تعجب و گستاخى رو به سوى او کردند و با قاطعیت «گفتند: به خدا سوگند تو در همان گمراهى قدیمت هستى» مصر کجا، شام و کنعان کجا؟ آیا این دلیل بر آن نیست که تو همواره در عالم خیالات غوطه‏ ورى، و پندارهایت را واقعیت مى‏پندارى، این چه حرف عجیبى است! اما این گمراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى بروید به مصر و از یوسفم جستجو کنید! و از اینجا روشن مى‏ شود که منظور از ضلالت، گمراهى در عقیده نبوده، بلکه گمراهى در تشخیص مسائل مربوط به یوسف بوده است.
بعد از چندین شبانه روز که معلوم نیست بر یعقوب چه اندازه گذشت، یک روز صدا بلند شد بیایید که کاروان کنعان از مصر آمده است، فرزندان یعقوب بر خلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه "بشیر" (همان بشارت دهنده وصال و حامل پیراهن یوسف) نزد یعقوب پیر آمد و پیراهن را بر صورت او افکند، یعقوب که چشمان بى‏ فروغش توانایى دیدن پیراهن را نداشت، همین اندازه احساس کرد که بوى آشنایى از آن به مشام جانش مى ‏رسد، در یک لحظه طلایى پر سرور، احساس کرد تمام ذرات وجودش روشن شده است، آسمان و زمین مى‏ خندند" نسیم رحمت مى ‏وزد، گرد و غبار اندوه را در هم مى‏ پیچید و با خود مى ‏برد، در و دیوار گویا فریاد شادى مى ‏کشند و یعقوب‏ نیز با آنها تبسم مى‏کند، هیجان عجیبى سر تا پاى پیر مرد را فرا گرفته است، ناگهان احساس کرد، چشمش روشن شد، همه جا را مى‏ بیند و دنیا با زیبائیهایش بار دیگر در برابر چشم او قرار گرفته ‏اند چنان که قرآن مى‏ گوید" هنگامى که بشارت دهنده آمد آن (پیراهن) را بر صورت او افکند ناگهان بینا شد"! «فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً».
برادران و اطرافیان، اشک شوق و شادى ریختند، و یعقوب با لحن قاطعى به آنها" گفت نگفتم من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى‏ دانید"؟! (قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ.
این معجزه شگفت ‏انگیز برادران را سخت در فکر فرو برد، لحظه‏ اى به گذشته تاریک خود اندیشیدند، گذشته‏اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشمى‏ ها، اما چه خوب است که انسان هنگامى که به اشتباه خود پى برد فورا به فکر اصلاح و جبران بیفتد، همانگونه که فرزندان یعقوب افتادند دست به دامن پدر زدند و" گفتند پدرجان از خدا بخواه که گناهان و خطاهاى ما را ببخشد«قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا: چرا که ما گناهکار و خطاکار بودیم «إِنَّا کُنَّا خاطِئِینَ»
پیر مرد بزرگوار که روحى همچون اقیانوس وسیع و پرظرفیت داشت بى آنکه آنها را ملامت و سرزنش کند«به آنها وعده داد که من به زودى براى شما از پروردگارم مغفرت مى‏ طلبم قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی» و امیدوارم او توبه شما را بپذیرد و از گناهانتان صرف نظر کند«چرا که او غفور و رحیم است:إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ».


برگرفته از تفسیر نمومه، ج10 ص 68