«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ:
هنگامى که بشارت دهنده آمد، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند ناگهان بینا شد، گفت آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟!»
برادران حضرت یوسف در سفر سوم به مصر، بعد از شناختن او و پی بردن به اشتباه خود، مورد عفو و بخشش حضرت قرار گرفتند اما به یاد غم و اندوه دیگرى که بر دلشان سنگینى مى کرد، افتادند و آن این بود که پدر بر اثر فراق فرزندانش نابینا شده و ادامه این حالت، رنجى است جانکاه براى همه خانواده، به علاوه دلیل و شاهد مستمرى است بر جنایت آنها، یوسف براى حل این مشکل بزرگ نیز چنین گفت: «این پیراهن مرا ببرید و بر صورت پدرم بیفکنید تا بینا شود و سپس با تمام خانواده به سوى من بیایید»